بعد ازين وادي حيرت آيدت
کار دايم درد و حسرت آيدت
هر نفس اينجا چو تيغي باشدت
هر دمي اينجا دريغي باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
ازبن هر موي اين کس نه به تيغ
مي چکد خون مي نگارد اي دريغ
آتشي باشد فسرده مرد اين
يا يخي بس سوخته از درد اين
مرد حيران چون رسد اين جايگاه
در تحير مانده و گم کرده راه
هرچ زد توحيد بر جانش رقم
جمله گم گردد از و گم نيز هم
گر بدو گويند مستي يا نه اي
نيستي گويي که هستي يا نه اي
در مياني يا بروني از ميان
بر کناري يا نهاني يا عيان
فانيي يا باقيي يا هر دوي
يا نه هر دو توي يا نه توي
گويد اصلا مي ندانم چيز من
وان ندانم هم ندانم نيز من
عاشقم اما ندانم بر کيم
نه مسلمانم نه کافر، پس چيم
ليکن از عشقم ندارم آگهي
هم دلي پرعشق دارم هم تهي