حکايت مگسي که به کندو رفت و دست و پايش در عسل ماند

آن مگس مي شد ز بهر توشه اي
ديد کندوي عسل در گوشه اي
شد ز شوق آن عسل دل داده اي
در خروش آمد که کو آزاده اي
کز من مسکين جوي بستاند او
در درون کندوم بنشاند او
شاخ وصلم گر ببرآيد چنين
منج نيکوتر بود در انگبين
کرد کارش را کسي، بيرون شوي
در درون ره دادش و بستد جوي
چون مگس را با عسل افتاد کار
پاي و دستش در عسل شد استوار
در طپيدن سست شد پيوند او
وز چخيدن سخت تر شد بند او
در خروش آمد که ما را قهر کشت
وانگبينم سخت تر از زهر کشت
گر جوي دادم، دو جو اکنون دهم
بوک ازين درماندگي بيرون جهم
کس درين وادي دمي فارغ مباد
مرد اين وادي بجز بالغ مباد
روزگاريست اي دل آشفته کار
تا به غفلت مي گذاري روزگار
عمر در بي حاصلي بردي به سر
کو کنون تحصيل را عمري دگر
خيز و اين وادي مشکل قطع کن
بازپر، وز جان وز دل قطع کن
زانک تا با جان و بادل هم بري
مشرکي وز مشرکان غافل تري
جان برافشان در ره و دل کن نثار
ورنه ز استغني بگردانند کار