ديده باشي کان حکيم بي خرد
            تخته اي خاک آورد در پيش خود
         
        
            پس کند آن تخته پر نقش و نگار
            ثابت و سياره آرد آشکار
         
        
            هم فلک آرد پديد و هم زمين
            گه بر آن حکمي کند گاهي برين
         
        
            هم نجوم و هم برون آرد پديد
            هم افول و هم عروج آرد پديد
         
        
            هم نحوست، هم سعادت برکشد
            خانه موت و ولادت برکشد
         
        
            چون حساب نحس کرد و سعد از آن
            گوشه آن تخته گيرد بعد از آن
         
        
            برفشاند، گويي آن هرگز نبود
            آن همه نقش و نشان هرگز نبود
         
        
            صورت اين عالم پر پيچ پيچ
            هست همچون صورت آن تخته هيچ
         
        
            تو نياري تاب اين، کنجي گزين
            گرد اين کم گرد و در کنجي نشين
         
        
            جمله مردان زنان اينجا شدند
            از دو عالم بي نشان اينجا شدند
         
        
            چون نداري طاقت اين راه تو
            گر همه کوهي نسنجي کاه تو