حکايت محمود و ديوانه ويرانه نشين

شد مگر محمود در ويرانه اي
ديد آنجا بي دلي ديوانه اي
سر فرو برده به اندوهي که داشت
پشت زير بار آن کوهي که داشت
شاه را چون ديد، گفتش دورباش
ورنه بر جانت زنم صد دور باش
تو نه اي شاهي، که تو دون همتي
در خداي خويش کافر نعمتي
گفت محمودم، مرا کافر مگوي
يک سخن با من بگو، ديگر مگوي
گفت اگر مي دانيي اي بي خبر
کز که دور افتاده اي زير و زبر
نيستي خاکستر و خاکت تمام
جمله آتش ريزيي بر سر مدام