حکايت عاشقي که قصد کشتن معشوق بيمار را کرد

بود عالي همتي صاحب کمال
گشت عاشق بر يکي صاحب جمال
از قضا معشوق آن دل داده مرد
شد چو شاخ خيزران باريک و زرد
روز روشن بر دلش تاريک شد
مرگش از دور آمد و نزديک شد
مرد عاشق را خبر دادند از آن
کاردي در دست مي آمد دوان
گفت جانان رابخواهم کشت زار
تا به مرگ خود نميرد آن نگار
مردمان گفتند بس شوريده اي
تو درين کشتن چه حکمت ديده اي
خون مريز و دست ازين کشتن بدار
کو خود اين ساعت بخواهد مرد زار
چون ندارد مرده کشتن حاصلي
سر نبرد مرده را جز جاهلي
گفت چون بر دست من شد کشته يار
در قصاص او کشندم زار زار
پس چو برخيزد قيامت، پيش جمع
از براي او بسوزندم چو شمع
تا شوم زو کشته امروز از هوس
سوخته فردا ازو اينم نه بس
پس بود آنجا و اينجا کام من
سوخته يا کشته اي او نام من
عاشقان جان باز اين راه آمدند
وز دو عالم دست کوتاه آمدند
زحمت جان از ميان برداشتند
دل به کلي از جهان برداشتند
جان چو برخاست از ميان بي جان خويش
خلوتي کردند با جانان خويش