حکايت مفلسي که عاشق اياز شد و گفتگوي او با محمود

گشت عاشق بر اياز آن مفلسي
اين سخن شد فاش در هر مجلسي
چون سواره گشتي اندر ره اياس
مي دويدي آن گداي حق شناس
چون به ميدان آمدي آن مشک موي
رند هرگز ننگرستي جز بگوي
آن سخن گفتند با محمود باز
کان گدايي گشت عاشق بر اياز
روزديگر چون به ميدان شد غلام
مي دويد آن رند در عشقي تمام
چشم درگوي اياز آورده بود
گوييي چون گوي چوگان خورده بود
کرد پنهان سوي او سلطان نگاه
ديد جانش چون جو و رويش چو کاه
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوي
مي دويد از هر سوي ميدان چو گوي
خواندش محمود و گفتش اي گدا
خواستي هم کاسگي پادشاه
رند گفتش گر گدا مي گوييم
عشق بازي را ز تو کمتر نيم
عشق و افلاس است در هم سايگي
هست اين سرمايه سرمايگي
عشق از افلاس مي گيرد نمک
عشق مفلس را سزد بي هيچ شک
تو جهان داري دلي افروخته
عشق را بايد چو من دل سوخته
ساز وصل است اينچ تو داري و بس
صبر کن در درد هجران يک نفس
وصل را چندين چه سازي کار و بار
هجر را گر مرد عشقي پاي دار
شاه گفتش اي ز هستي بي خبر
جمله چون برگوي مي داري نظر
گفت زيرا گو چو من سرگشته است
من چو او و او چو من آغشته است
قدر من او داند و من آن او
هر دو يک گوييم در چوگان او
هر دو در سرگشتگي افتاده ايم
بي سرو بي تن به جان استاده ايم
او خبر دارد ز من، من هم ازو
باز مي گوييم مشتي غم ازو
دولتي تر آمد از من گوي راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
گرچه همچون گوي بي پا و سرم
ليک من از گوي محنت کش ترم
گوي برتن زخم از چوگان خورد
وين گداي دل شده بر جان خورد
گوي گرچه زخم دارد بي قياس
از پي او مي دود آخر اياس
من اگر چه زخم دارم بيش ازو
درپيم بي او و من در پيش ازو
گوي گه گه در حضور افتاده است
وين گدا پيوسته دور افتاده است
آخر او را چون حضوري مي رسد
از پي وصلش سروري مي رسد
من نمي يارم ز وصلش بوي برد
گوي وصلي يافت و از من گوي برد
شهريارش گفت اي درويش من
دعوي افلاس کردي پيش من
گر نمي گويي دروغ اي بي نوا
مفلسي خويش را داري گوا
گفت تا جان من بود مفلس نيم
مدعي ام، اهل اين مجلس نيم
ليک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
در تو اي محمود کو معني عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوي عشق
اين بگفت و بود جانيش از جهان
داد جان بر روي جانان ناگهان
چون به داد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سياه
گر به نزديک تو جان بازيست خرد
تو درآ تا خود ببيني دست برد
گر ترا گويند يک ساعت درآي
تا تو زين ره بشنوي بانگ دراي
چون چنان بي پا و سرگردي مدام
کانچ داري جمله در بازي تمام
چون درافتي، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زير و زبر باشد ترا