بعد ازين وادي عشق آيد پديد
غرق آتش شد کسي کانجا رسيد
کس درين وادي بجز آتش مباد
وانک آتش نيست عيشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده و سرکش بود
عاقبت انديش نبود يک زمان
در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان
لحظه اي نه کافري داند نه دين
ذره اي نه شک شناسد نه يقين
نيک و بد در راه او يکسان بود
خود چو عشق آمد نه اين نه آن بود
اي مباحي اين سخن آن تونيست
مرتدي تو، اين به دندان تو نيست
هرچ دارد، پاک دربازد به نقد
وز وصال دوست مي نازد به نقد
ديگران را وعده فردا بود
ليک او را نقد هم اينجا بود
تا نسوزد خويش را يک بارگي
کي تواند رست از غم خوارگي
تا به ريشم در وجود خود نسوخت
در مفرح کي تواند دل فروخت
مي طپد پيوسته در سوز و گداز
تا بجاي خود رسد ناگاه باز
ماهي از دريا چو بر صحرا فتد
مي طپد تا بوک در دريا فتد
عشق اينجا آتشست و عقل دود
عشق کامد در گريزد عقل زود
عقل در سوداي عشق استاد نيست
عشق کار عقل مادر زاد نيست
گر ز غيبت ديده اي بخشند راست
اصل عشق اينجا ببيني کز کجاست
هست يک يک برگ از هستي عشق
سر ببر افکنده از مستي عشق
گر ترا آن چشم غيبي باز شد
با تو ذرات جهان هم راز شد
ور به چشم عقل بگشايي نظر
عشق را هرگز نبيني پا و سر
مرد کارافتاده بايد عشق را
مردم آزاده بايد عشق را
تو نه کار افتاده اي نه عاشقي
مرده اي تو، عشق را کي لايقي
زنده دل بايد درين ره صد هزار
تا کند در هرنفس صد جان نثار