گفتگوي شيخ ابوسعيد مهنه با پيري روشن ضمير درباره صبر

شيخ مهنه بود در قبضي عظيم
شد به صحرا ديده پر خون، دل دو نيم
ديد پيري روستايي را ز دور
گاو مي بست و ازو مي ريخت نور
شيخ سوي او شد و کردش سلام
شرح دادش حال قبض خود تمام
پير چون بشنيد گفت اي بوسعيد
از فرود فرش تا عرش مجيد
گر کنند اين جمله پر ارزن تمام
نه به يک کرت، به صد کرت مدام
ور بود مرغي که چيند آشکار
دانه ارزن پس از سالي هزار
گر ز بعد با چندين زمان
مرغ صد باره بپردازد جهان
از درش بويي نيابد جان هنوز
بو سعيدا زود باشد آن هنوز
طالبان را صبر مي بايد بسي
طالب صابر نه افتد هر کسي
تا طلب در اندرون نايد پديد
مشک در نافه ز خون نايد پديد
از دروني چون طلب بيرون رود
گر همه گردون بود در خون رود
هرک را نبود طلب، مردار اوست
زنده نيست او ، صورت ديوار اوست
هرکرا نبود طلب مرد آن بود
حاش لله صورتي بي جان بود
گر به دست آيد ترا گنجي گهر
در طلب بايد که باشي گرم تر
آنک از گنج گهر خرسند شد
هم بدان گنج گهر دربند شد
هرک او در ره بچيزي بازماند
شد بتش آن چيز کو بت بازماند
چون تنک مغز آمدي بي دل شدي
کز شراب مست لايعقل شدي
مي مشو آخر به يک مي مست نيز
مي طلب چون بي نهايت هست نيز