حکايت محتسبي که مستي را ميزد و گفتار آن مست

محتسب آن مرد را مي زد به زور
مست گفت اي محتسب کم کن تو شور
زانک کز نام حرام اين جايگاه
مستي آوردي و افکندي ز راه
بوديي تو مست تر از من بسي
ليک آن مستي نمي بيند کسي
در جفاي من مرو زين بيش نيز
داد بستان اندکي از خويش نيز
ديگري گفتش که اي سرهنگ راه
زو چه خواهم گر رسم آن جايگاه
چون شود بر من جهان روشن ازو
مي ندانم تا چه خواهم من ازو
از نکوتر چيز اگر آگاهمي
چون رسيدم من بدو، آن خواهمي
گفت اي جاهل نه اي آگاه ازو
زو که چيزي خواهد، او را خواه ازو
مرد را درخواست آگاهي بهست
کو زهر چيزي که مي خواهي به است
در همه عالم گر آگاهي ازو
زو چه به داني که آن خواهي ازو
هرک در خلوت سراي او شود
ذره ذره آشناي او شود
هرک بويي يافت از خاک درش
کي بر شوت بازگردد از درش