حکايت عاشقي که عيب چشم يار را پس از نقصان عشق ديد

بود مردي شيردل خصم افکني
گشت عاشق پنج سال او بر زني
داشت بر چشم آن زن همچون نگار
يک سر ناخن سپيدي آشکار
زان سپيدي مرد بودش بي خبر
گرچه بسياري برافکندي نظر
مرد عاشق چون بود در عشق زار
کي خبر يابد ز عيب چشم يار
بعد از آن کم گشت عشق آن مرا را
دارويي آمد پديد آن درد را
عشق آن زن در دلش نقصان گرفت
کار او برخويشتن آسان گرفت
پس بديد آن مرد عيب چشم يار
اين سپيدي گفت کي شد آشکار
گفت آن ساعت که شد عشق تو کم
چشم من عيب آن زمان آورد هم
چون ترا در عشق نقصان شد پديد
عيب در چشمم چنين زان شد پديد
کرده اي از وسوسه پر شور دل
هم ببين يک عيب خود اي کور دل
چند جويي ديگران را عيب باز
آن خود يک ره بجوي از جيب باز
تا چو بر تو عيب تو آيد گران
نبودت پرواي عيب ديگران