حکايت مستي که مست ديگر را بر مستي ملامت ميکرد

بود مستي سخت لايعقل، خراب
آب کارش برده کلي کار آب
درد وصاف از بس که در هم خورده بود
از خرابي پا و سر گم کرده بود
هوشياري را گرفت از وي ملال
پس نشاند آن مست را اندر جوال
برگرفتش تا برد با جاي خويش
آمدش مستي دگر در راه پيش
مست ديگر هر زمان با هر کسي
مي شد و مي کرد بد مستي بسي
مست اول، آنک بود اندر جوال
چون بديد آن مست را بس تيره حال
گفت اي مدبر دو کم بايست خورد
تا چو من مي رفتي و آزاد و فرد
آن او مي ديد، آن خويش نه
هست حال ما همه زين بيش نه
عيب بين زاني که تو عاشق نه
لاجرم اين شيوه را لايق نه
گر ز عشق اندک اثر مي ديديي
عيبها جمله هنر مي ديديي