حکايت صوفيي که هرگاه جامه مي شست باران مي آمد

صوفيي چون جامه شستي گاه گاه
ميغ کردي جمله عالم سياه
جامه چون پر شوخ شد يک بارگي
گرچه بود از ميغ صد غم خوارگي
از پي اشنان سوي بقال شد
ميغ پيدا آمد و آن حال شد
مرد گفت اي ميغ چون گشتي پديد
رو که مويزم همي بايد خريد
من ازو مويز پنهان مي خرم
تو چه مي آيي، نه اشنان مي خرم
از تو چند اشنان فرو ريزم به خاک
دست از صابون بشستم از تو پاک
ديگري گفتش بگو اي نامور
تا به چه دلشاد باشم در سفر
گر بگويي، کم شود آشفتنم
اندکي رشدي بود در رفتنم
رشد بايد مرد را در راه دور
تا نگردد از ره و رفتن نفور
چون ندارم من قبول و رشد غيب
خلق را رد مي کنم از خو به عيب
گفت تا هستي بدو دلشاد باش
وز همه گوينده آزاد باش
چون بدو جانت تواند بود شاد
جان پر غم را بدوکن زود شاد
در دو عالم شادي مردان بدوست
زندگي گنبد گردان بدوست
پس تو هم از شادي او زنده باش
چون فلک در شوق او گردنده باش
چيست زو بهتر، بگو اي هيچ کس
تا بدان تو شاد باشي يک نفس