حکايت ابلهي که در آب افتاد و ريش بزرگش وبال او بود

داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي
غرقه شد در آب دريا ناگهي
ديدش از خشکي مگر مردي سره
گفت از سر برفکن آن تو بره
گفت نيست آن تو به ره، ريش منست
نيست خود اين ريش، تشويش منست
گفت احسنت اينت ريش و اينت کار
تو فروده اينت خواهد کشت زار
اي چو بز از ريش خود شرميت نه
برگرفته ريش و آزرميت نه
تا ترا نفسي و شيطاني بود
در تو فرعوني و هاماني بود
پشم درکش همچو موسي کون را
ريش گير آنگاه اين فرعون را
ريش اين فرعون گير و سخت دار
جنگ ريشاريش کن مردانه وار
پاي درنه، ترک ريش خويش گير
تا کيت زين ريش، ره در پيش گير
گرچه از ريشت بجز تشويش نيست
يک دمت پرواي ريش خويش نيست
در ره دين آن بود فرزانه اي
کو ندارد ريش خود را شانه اي
خويش را از ريش خود آگه کند
ريش را دستار خوان ره کند
نه بجز خونابه آبي يابد او
نه بجز از دل کبابي يابد او
گر بود گازر، نبيند آفتاب
ور بود دهقان، نيارد ميغ آب