عابدي بودست در وقت کليم
در عبادت بود روز و شب مقيم
ذره ذوق و گشايش مي نيافت
ز آفتاب سينه تابش مي نيافت
داشت ريشي بس نکو آن نيک مرد
گاه گاهي ريش خود را شانه کرد
مرد عابد ديد موسي را ز دور
پيش او شد کاي سپه سالار طور
از براي حق که از حق کن سؤال
تا چرا نه ذوق دارم من نه حال
چون کليم القصه شد بر کوه طور
بازپرسيد آن سخن، حق گفت دور
گوهر آنک از وصل ما درويش ماند
دايما مشغول ريش خويش ماند
موسي آمد قصه بر گفتا که چيست
ريش خود مي کند مرد و مي گريست
جبرئيل آمد سوي موسي دوان
گفت همي مشغول ريشي اين زمان
ريش اگر آراست در تشويش بود
ور همي برکند هم درويش بود
يک نفس بي او برآوردن خطاست
چه به کژ زو بازماني چه به راست
از زريش خود برون ناآمده
غرق اين درياي خون ناآمده
چون ز ريش خود بپردازي نخست
عزم تو گردد درين دريا درست
ور تو بااين ريش در دريا شوي
هم ز ريش خويش ناپروا شوي