پاک ديني گفت آن نيکوترست
مبتدي را کو به تاريکي درست
تا به کلي گم شود در بحر جود
پس نماند هيچ رشدش در وجود
زانک چيزي گر برو ظاهر شود
غره گردد وان زمان کافر شود
آنچ در تست از حسد و از خشم تو
چشم مردان بيند اونه چشم تو
هست در تو گلخني پر اژدها
تو ز غفلت کرده ايشان را رها
روز و شب در پرورش شان مانده
فتنه خفت و خورش شان مانده
اصل تو از خاک وز خون شد تمام
وي عجب هر دو ز بي قدري حرام
خون که او نزديک تر آمد به تو
هم نجس هم مختصر آمد به تو
هرچ در بعد دلست از قرب حس
هم حرام افتد بلا شک هم نجس
گر پليديي درون مي بينيي
اين چنين فارغ کجا بنشينيي