حکايت درويش حق جو و راز و نياز او

بود درويشي ز فرط عشق زار
وز محبت همچو آتش بي قرار
هم ز تفت عشق جانش سوخته
هم ز تاب جان زفانش سوخته
آتش از جان در دلش افتاده بود
مشکلي بس مشکلش افتاده بود
در ميان راه مي شد بي قرار
مي گريست و اين سخن مي گفت زار
جان و دل از آتش رشکم بسوخت
چند گريم چون همه اشکم بسوخت
هاتفي گفتش مزن زين بيش لاف
ازچه با او درفکندي از گزاف
گفت من کي درفکندم با يکي
او درافکندست با من بي شکي
چون مني را کي بود آن مغز و پوست
تا چو اويي را تواند داشت دوست
من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس
دل چو خون شد خون دل او خورد و بس
او چو با تو درفکند و داد بار
تو مکن از خويش در سر زينهار
تو که باشي تا در آن کار عظيم
يک نفس بيرون کني پاي از گليم
با تو گر او عشق بازد اي غلام
عشق او با صنع مي بازد مدام
تو نه اي بس هيچ و نه بر هيچ کار
محو گرد وصنع با صانع گذار
گر پديد آري تو خود را در ميان
هم ز ايمانت برآيي هم ز جان