حکايت ديوانه اي که تگرگي بر سرش خورد و گمان برد کودکان بر سر او سنگ مي زنند

بود آن ديوانه خون از دل چکان
زانک سنگ انداختندش کودکان
رفت آخر تا به کنج گلخني
بود اندر کنج گلخن روزني
شد از آن روزن تگرگي آشکار
بر سرديوانه آمد در نثار
چون تگرگ از سنگ مي نشناخت باز
کرد بيهوده زبان خود دراز
داد ديوانه بسي دشنام زشت
کز چه اندازند بر من سنگ و خشت
تيره بود آن خانه افتادش گمان
کين مگر هم کودکانند اين زمان
تا که از جايي دري بگشاد باد
روشني در خانه گلخن فتاد
باز دانست او تگرگ اينجا ز سنگ
دل شدش از دادن دشنام تنگ
گفت يا رب تيره بود اين گلخنم
سهو کردم، هرچ گفتم آن منم
گر زند ديوانه اين شيوه لاف
تو مده از سرکشي با او مصاف
آنک اينجا مست لا يعقل بود
بي قرار و بي کس و بي دل بود
مي گذارد عمر در ناکاميي
هر زمانش تازه بي آراميي
تو زفان از شيوه او دور دار
عاشق و ديوانه را معذوردار
گر نظر در سر بي نوران کني
جمله آن بي شک ز معذوران کني