در خراسان بود دولت بر مزيد
زانک پيدا شد خراسان را عميد
صد غلامش بود ترک ماه روي
سرو قامت، سيم ساعد، مشک بوي
هر يکي در گوش دري شب فروز
شب شده در عکس آن در همچو روز
با کلاه شفشه و با طوق زر
سر به سر سيمن برو زرين سپر
با کمرهاي مرصع بر ميان
هر يکي را نقره خنگي زير ران
هرک ديدي روي آن يک لشگري
دل بدادي حالي و جان بر سري
از قضا ديوانه اي بس گرسنه
ژنده اي پوشيده سر پا برهنه
ديد آن خيل غلامان را ز دور
گفت آن کيستند اين خيل حور
جمله شهرش جوابش داد راست
کين غلامان عميد شهرماست
چون شنيد اين قصه آن ديوانه زود
اوفتاد اندر سر ديوانه دود
گفت اي دارنده عرش مجيد
بنده پروردن بياموز از عميد
گر ازو ديوانه اي ، گستاخ باش
برگ داري لازم اين شاخ باش
ور نداري برگ اين شاخ بلند
پس مکن گستاخي و بر خود مخند
خوش بود گستاخي ديوانگان
خويش مي سوزند چون پروانگان
هيچ نتوانند ديد آن قوم راه
چه بدو چه نيک جز زان جايگاه