حکايت مردي غازي و مردي کافر که مهلت نماز به يکديگر دادند

غازيي از کافري بس سرفراز
خواست مهلت تا که بگزارد نماز
چون بشد غازي نماز خويش کرد
بازآمد جنگ هر دم بيش کرد
بود کافر را نمازي زان خويش
مهل خواست او نيز بيرون شد ز پيش
گوشه اي بگزيد کافر پاک تر
پس نهاد او سوي بت بر خاک سر
غازيش چون ديد سر بر خاک راه
گفت نصرت يافتم اين جايگاه
خواست تا تيغي زند بر وي نهان
هاتفيش آواز داد از آسمان
کاي همه بد عهدي از سر تا بپاي
خوش وفا و عهد مي آري بجاي
او نزد تيغت چو اول داد مهل
تو اگر تيغش زني جهل است جهل
اي و او فو العهد برنا خوانده
گشته کژ، بر عهد خودنا مانده
چون نکويي کرد کافر پيش ازين
ناجوامردي مکن تو بيش ازين
او نکويي کرد و تو بد مي کني
با کسان آن کن که با خود مي کني
بودت از کافر وفا و ايمني
کو وفاداري ترا، گر مؤمني
اي مسلمان، نامسلم آمدي
در وفا از کافري کم آمدي
رتف غازي زين سخن از جاي خويش
در عرق گم ديد سر تا پاي خويش
کافرش چون ديد گريان مانده
تيغش اندر دست، حيران مانده
گفت گريان از چه اي بر گفت راست
کين زمان کردند از من بازخواست
بي وفا گفتند از بهر توم
اين چنين گريان من از قهر توم
چون شنيد اين قصه کافر آشکار
نعره اي زد بعد از آن بگريست زار
گفت جباري که با محبوب خويش
از براي دشمن معيوب خويش
از وفاداري کند چندين عتاب
چون کنم من بي وفايي بي حساب
عرضه کن اسلام تا دين آورم
شرک سوزم، شرع آيين آورم
اي دريغا بر دلم بندي چنين
بي خبر من از خداوندي چنين
بس که با مطلوب خود اي بي طلب
بي وفايي کرده اي تو بي ادب
ليک صبرم هست تا طاس فلک
جمله در رويت بگويد يک به يک