پيش تابوت پدر مي شد پسر
اشک مي باريد و مي گفت اي پدر
اين چنين روزي که جانم کرد ريش
هرگزم نامد به عمر خويش پيش
صوفيي گفت آنک او بودت پدر
هرگزش اين روز هم نامد به سر
نيست کاري کان پسر را اوفتاد
کار بس مشکل پدر را اوفتاد
اي به دنيا بي سر و پاي آمده
خاک بر سر باد پيماي آمده
گر به صدر مملکت خواهي نشست
هم نخواهي رفت جز بادي بدست