حکايت حلاج که در دم مرگ روي خود را به خون خود سرخ کرد

چون شد آن حلاج بر دار آن زمان
جز انا الحق مي نرفتش بر زبان
چون زبان او همي نشناختند
چار دست و پاي او انداختند
زرد شد خون بريخت از وي بسي
سرخ کي ماند درين حالت کسي
زود درماليد آن خورشيد و ماه
دست بريده به روي هم چو ماه
گفت چون گلگونه مردست خون
روي خود گلگونه بر کردم کنون
تا نباشم زرد در چشم کسي
سرخ رويي باشدم اينجا بسي
هرکه را من زرد آيم در نظر
ظن برد کاينجا بترسيدم مگر
چون مرا از ترس يک سر موي نيست
جز چنين گلگونه اينجا روي نيست
مرد خوني چون نهد سر سوي دار
شيرمرديش آن زمان آيد به کار
چون جهانم حلقه ميمي بود
کي چنين جايي مرا بيمي بود
هر که را با اژدهاي هفت سر
در تموز افتاده دايم خورد و خور
زين چنين بازيش بسيار اوفتد
کمترين چيزيش سر دار اوفتد