حکايت دردمندي که از مرگ دوستش پيش شبلي گريه ميکرد

دردمندي پيش شبلي مي گريست
شيخ پرسيدش که اين گريه ز چيست
گفت شيخا دوستي بود آن من
از جمالش تازه بودي جان من
دي بمرد و من بمردم از غمش
شد جهان بر من سياه از ماتمش
شيخ گفتا چون دلت بي خويش ازينست
اين چه غم باشد، سزايت بيش از ينست
دوستي ديگر گزين اي يار تو
کو نميرد تا نميري زار تو
دوستي کز مرگ نقصان آورد
دوستي او غم جان آورد
هرک شد در عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد در صد بلا
زودش آن صورت شود بيرون ز دست
و او از آن حيرت کند در خون نشست