حکايت غافلي که عود مي سوخت

عود مي سوخت آن يکي غافل بسي
آخ مي زد از خوشي آنجا کسي
مرد را گفت آن عزيز نامدار
تا تو آخ گويي بسوخت اين عود زار
ديگري گفتش که اي مرغ بلند
عشق دلبندي مرا کردست بند
عشق او آمد مرا در پيش کرد
عقل من بر بود و کار خويش کرد
شد خيال روي او ره زن مرا
و آتشي زد در همه خرمن مرا
يک نفس بي او نمي يابم قرار
کفرم آيد صبر کردن زان نگار
چون دلم در پس بود در خون خويش
راه چون گيرم من سرگشته پيش
واديي در پيش مي بايد گرفت
صد بلا در بيش مي بايد گرفت
من زماني بي رخ آن ماه روي
چون توانم بود هرگز راه جوي
دردم از دارو و درمان درگذشت
کار من از کفر و ايمان درگذشت
کفر من و ايمان من از عشق اوست
آتشي در جان من از عشق اوست
گر ندارم من در اين اندوه کس
هم دمم در عشق او اندوه بس
عشق او در خاک و در خونم فکند
زلف او از پرده بيرونم فکند
من چو بي طاقت شدم در کار او
يک نفس نشکيبم از ديدار او
خاک را هم غرقه در خون چون کنم
حال من اينست اکنون چون کنم
گفت اي دربند صورت مانده اي
پاي تا سر در کدورت مانده اي
عشق صورت، نيست عشق معرفت
هست شهوت بازي اي حيوان صفت
هر جمالي را که نقصاني بود
مرد را از عشق تاواني بود
هر جمالي را که خود نبود زوال
کفر باشد نيست گشتن زان جمال
صورتي از خلط و خون آراسته
کرده نام او مه ناکاسته
گر شود آن خلط و آن خون کم ازو
زشت تر نبود درين عالم ازو
آنک حسن او ز خلط و خون بود
داني آخر کان نکويي چون بود
چند گردي گرد صورت عيب جوي
حسن در غيبست، حسن از غيب جوي
گر برافتد پرده از پيشان کار
نه همي ديار ماند نه ديار
محو گردد صورت آفاق کل
عزها کلي بدل گردد به ذل
دوستي صورتي مختصر
دشمني گردد همه با يک دگر
وانک او را دوستي غيبيست
دوستي اينست کز بي عيبي است
هرچ نه اين دوستي ره گيردت
بس پشيماني که ناگه گيردت