حکايت عنکبوت و خانه او

ديده آن عنکبوت بي قرار
در خيالي مي گذارد روزگار
پيش گيرد وهم دورانديش را
خانه اي سازد به کنجي خويش را
بوالعجب دامي بسازد از هوس
تا مگر در دامش افتد يک مگس
چون مگس افتد به دامش سرنگون
برمکد از عرق آن سرگشته خون
بعد از آن خشکش کند بر جايگاه
قوت خود سازد از و تا ديرگاه
ناگهي باشد که آن صاحب سراي
چوب اندر دست، استاده بپاي
خانه آن عنکبوت و آن مگس
جمله ناپيدا کند در يک نفس
هست دنيا، وانک دروي ساخت قوت
چون مگس در خانه آن عنکبوت
گر همه دنيا مسلم آيدت
گم شود تا چشم بر هم آيدت
گر به شاهي سرفرازي مي کني
طفل راه پرده بازي مي کني
ملک مطلب گر نخوردي مغز خر
ملک گاوان را دهند اي بي خبر
هرک از کوس و علم درويش نيست
مرد او ، کان بانگ بادي بيش نيست
هست بادي در علم، در کوس بانگ
باد بانگي کمتر ارزد نيم دانگ
ابلق بيهودگي چندين متاز
در غرور خواجگي چندين مناز
پوست آخر درکشيدند از پلنگ
درکشند آخر ز تو هم بي درنگ
چون محال آمد پديدار آمدن
گم شدن به يا نگو سار آمدن
نيست ممکن سرفرازي کردنت
سر بنه تا کي ز بازي کردنت
يا بنه اين سروري ديگر مکن
يا ز سربازي بنه در سرمکن
اي سر اي و باغ تو زندان تو
واي جانت، وابلاي جان تو
در گذر زين خاکدان پر غرور
چند پيمايي جهان اي ناصبور
چشم همت برگشاي و ره ببين
پس قدم در ره نه و درگه ببين
چون رسانيدي بدان درگاه جان
خود نگنجي تو ز عزت در جهان