حکايت شهرياري که قصري زرنگار کرد

شهرياري کرد قصري زرنگار
خرج شد دينار بر وي صد هزار
چون شد آن قصر بهشت آسا تمام
پس گرفت از فرش آرايش نظام
هر کسي مي آمدند از هر ديار
پيش خدمت با طبقهاي نثار
شه حکيمان و نديمان را بخواند
پيش خويش آورد و بر کرسي نشاند
گفت اين قصر مرا در هيچ حال
هيچ باقي هست از حسن و کمال
هر کسي گفتند در روي زمين
هيچ کس نه ديد و نه بيند چنين
زاهدي برجست، گفت اي نيک بخت
رخنه اي ماندست و آن عيب است سخت
گر نبودي قصر را آن رخنه عيب
تحفه دادي قصر فردوسش ز غيب
شاه گفتا من نديدم رخنه اي
هم برانگيزي تو جاهل فتنه اي
زاهدش گفت اي به شاهي سرفراز
رخنه اي هست آن ز عزرائيل باز
بوک آن رخنه تواني کرد سخت
ورنه چه قصر تو و چه تاج و تخت
گرچه اين قصرست خرم چون بهشت
مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
هيچ باقي نيست، هست اينجاي زيست
ليک باقي نيست، اين را حيله چيست
از سراي و قصر خود چندين مناز
رخش کبر و سرکشي چندين مناز
گر کسي از خواجگي و جاي تو
با تو عيب تو بگويد واي تو