عابدي کز حق سعادت داشت او
چار صد ساله عبادت داشت او
از ميان خلق بيرون رفته بود
راز زير پرده با حق گفته بود
هم دمش حق بود و او هم دم بس است
گر نباشد او و دم، حق هم بس است
حايطي بودش درختي در ميان
بر درختش کرد مرغي آشيان
مرغ خوش الحان و خوش آواز بود
زير يک آواز او صد راز بود
يافت عابد از خوش آوازي او
اندکي انسي بدمسازي او
حق سوي پيغامبر آن روزگار
روي کرد و گفت، با آن مرد کار
مي ببايد گفت، کاخر اي عجب
اين همه طاعت بکردي روز و شب
سالها از شوق من مي سوختي
تا به مرغي آخرم بفروختي
گرچه بودي مرغ زيرک از کمال
بانگ مرغي کردت آخر در جوال
من ترا بخريده و آموخته
تو ز نااهلي مرا بفروخته
من خريدار تو، تو بفروختيم
ما وفاداري ز تو آموختيم
تو بدين ارزان فروشي هم مباش
هم دمت ماييم، بي هم دم مباش
ديگري گفتش دلم پر آتش است
زانک زاد و بود من جاي خوش است
هست قصري زرنگار و دلگشاي
خلق را نظاره او جان فزاي
عالمي شادي مرا حاصل ازو
چون توانم برگرفتن دل ازو
شاه مرغانم در آن قصر بلند
چون کشم آخر درين وادي گزند
شهرياري چون دهم کلي ز دست
چون کنم بي آن چنان قصري نشست
هيچ عاقل رفت از باغ ارم
تا که بيند در سفر داغ و الم
گفت اي دون همت نامرد تو
سگ نه گلخن چه خواهي کرد تو
گلخنست اين جمله دنياي دون
قصر تو چندست ازين گلخن کنون
قصر تو گر خلد جنت آمدست
با اجل زندان محنت آمدست
گر نبودي مرگ را بر خلق دست
لايق افتادي درين منزل نشست