حکايت دو روباه که شکار خسرو شدند

آن دو روبه چون به هم هم برشدند
پس به عشرت جفت يک ديگر شدند
خسروي در دشت شد با يوز و باز
آن دو روبه را ز هم افکند باز
ماده مي پرسد ز نر، کي رخنه جوي
ما کجا با هم رسيم، آخر بگوي
گفت اگر ما را بود از عمر بهر
بر دکان پوستين دوزان شهر
ديگري گفتش که ابليس از غرور
راه بر من مي زند وقت حضور
من چو با او برنمي آيم به زور
در دلم از غبن آن افتاد شور
چون کنم کز وي نجاتي باشدم
وز مي معني حياتي باشدم
گفت تا پيش توست اين نفس سگ
از برت ابليس نگريزد به تگ
عشوه ابليس از تلبيس تست
در تو يک يک آرزو ابليس تست
گر کني يک آرزوي خود تمام
در تو صد ابليس زايد والسلام
گلخن دنيا که زندان آمدست
سر به سر اقطاع شيطان آمدست
دست از اقطاع او کوتاه دار
تا نباشد هيچ کس را با تو کار