حکايت مرد توبه شکن

کرده بود آن مرد بسياري گناه
توبه کرد از شرم، بازآمد به راه
بار ديگر نفس چون قوت گرفت
توبه بشکست و پي شهوت گرفت
مدتي ديگر ز راه افتاده بود
در همه نوعي گناه افتاده بود
بعد از آن دردي درآمد در دلش
وز خجالت کار شد بس مشکلش
چون بجز بي حاصلي بهره نداشت
خواست تا توبه کند زهره نداشت
روز و شب چون قليه وي بر تابه اي
دل پر آتش داشت در خونابه اي
گر غباري در رهش پيوست بود
ز آب چشم او همه بنشست بود
در سحرگه هاتفيش آواز داد
سازگارش کرد، کارش ساز داد
گفت مي گويد خداوند جهان
چون در اول توبه کردي اي فلان
عفو کردم، توبه بپذيرفتمت
مي توانستم ولي نگرفتمت
بار ديگر چون شکستي توبه پاک
دادمت مهل و نگشتم خشم ناک
ور چنانست اين زمان اي بي خبر
آرزوي تو که بازآيي دگر
بازآي آخر که در بگشاده ايم
تو غرامت کرده باز ايستاده ايم