حکايت خونيي که به بهشت رفت

خونيي را کشت شاهي در عقاب
ديد آن صوفي مگر او را به خواب
در بهشت عدن خندان مي گذشت
گاه خرم گه خرامان مي گذشت
صوفيش گفتا تو خوني بوده اي
دايما در سرنگوني بوده اي
از کجا اين منزلت آمد پديد
زانچ تو کردي بدين نتوان رسيد
گفت چون خونم روان شد به رزمي
مي گذشت آنجا حبيب اعجمي
در نهان در زيرچشم آن پير راه
کرد درمن طرفة العيني نگاه
اين همه تشريف و صد چندين دگر
يافتم از عزت آن يک نظر
هرک چشم دولتي بر وي فتاد
جانش در يک دم به صد سر پي فتاد
تانيفتد بر تو مردي را نظر
از وجود خويش کي يابي خبر
گر تو بنشيني به تنهايي بسي
ره بنتواني بريدن بي کسي
پير بايد، راه را تنها مرو
از سر عميا درين دريا مرو
پير ما لابد راه آمد ترا
در همه کاري پناه آمد ترا
چون تو هرگز راه نشناسي ز چاه
بي عصا کش کي تواني برد راه
نه ترا چشمست و نه ره کوته است
پير در راهت قلاوز ره است
هرک شد درظل صاحب دولتي
نبودش در راه هرگز خجلتي
هرک او در دولتي پيوسته شد
خار در دستش همه گل دسته شد