حکايت شيخ سمعان - قسمت دوم

چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور مي داد از دلش چون آفتاب
در دلش دردي پديد آمد عجب
بي قرارش کرد آن درد از طلب
آتشي در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد،دل از دستش فتاد
مي ندانست او که جان بي قرار
در درون او چه تخم آورد بار
کار افتاد و نبودش هم دمي
ديد خود را در عجايب عالمي
عالمي کانجا نشان راه نيست
گنگ بايد شد، زفان را راه نيست
در زمان آن جملگي ناز و طرب
هم چو باران زو فروريخت اي عجب
نعره زد جامه دران بيرون دويد
خاک بر سر در ميان خون دويد
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پي شيخ و مريدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خون مي دويد
پاي داد از دست بر پي ميدويد
مي ندانست او که در صحرا و دشت
از کدامين سوي مي بايد گذشت
عاجز و سرگشته مي ناليد خوش
روي خود در خاک مي ماليد خوش
زار ميگفت اي خداي کار ساز
عورتي ام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تويي را ره زدم
تو مزن بر من که بي آگه زدم
بحر قهاريت رابنشان ز جوش
مي ندانستم، خطاکردم، بپوش
هرچ کردم بر من مسکين مگير
دين پذيرفتم ، مرا تو دست گير
مي بميرم از کسم ياريم نيست
حصه از عزت بجز خواريم نيست
شيخ را اعلام دادند از درون
کامد آن دختر ز ترسايي برون
آشنايي يافت با درگاه ما
کارش افتاد اين زمان در راه ما
بازگرد و پيش آن بت بازشو
بابت خود همدم و همساز شو
شيخ حالي بازگشت از ره چو باد
باز شوري در مريدانش فتاد
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود
توبه و چندين تک و تازت چه بود
بار ديگر عشق بازي مي کني
توبه بس نانمازي مي کني
حال دختر شيخ با ايشان بگفت
هرک آن بشنود ترک جان بگفت
شيخ و اصحابش ز پس رفتند باز
تا شدند آنجا که بود آن دل نواز
زرد مي ديدند چون زر روي او
گم شده در گرد ره گيسوي او
برهنه پاي و دريده جامه پاک
بر مثال مرده اي بر روي خاک
چون بديد آن ماه شيخ خويش را
غشي آورد آن بت دل ريش را
چون ببرد آن ماه را در غشي خواب
شيخ بر رويش فشاند از ديده آب
چون نظر افکند بر شيخ آن نگار
اشک مي باريد چون ابر بهار
ديده برعهد وفاي او فکند
خويشتن در دست و پاي او فکند
گفت از تشوير تو جانم بسوخت
بيش ازين در پرده نتوانم بسوخت
برفکندم توبه تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شيخ بر وي عرضه اسلام داد
غلغلي رد جمله ياران فتاد
چون شد آن بت روي از اهل عيان
اشک باران، موج زن شد در ميان
آخر الامر آن صنم چون راه يافت
ذوق ايمان در دل آگاه يافت
شد دلش از ذوق ايمان بي قرار
غم درآمد گرد او بي غمگسار
گفت شيخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هيچ طاقت در فراق
مي روم زين خاندان پر صداع
الوداع اي شيخ عالم الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن
عاجزم، عفوي کن و خصمي مکن
اين بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نيم جاني داشت برجانان فشاند
گشت پنهان آفتابش زير ميغ
جان شيرين زو جدا شد اي دريغ
قطره اي بود او درين بحر مجاز
سوي درياي حقيقت رفت باز
جمله چون بادي ز عالم مي رويم
رفت او و ما همه هم مي رويم
زين چنين افتد بسي در راه عشق
اين کسي داند که هست آگاه عشق
هرچ مي گويند در ره ممکنست
رحمت و نوميد و مکر و ايمنست
نفس اين اسرار نتواند شنود
بي نصيبه گوي نتواند ربود
اين يقين از جان و دل بايد شنيد
نه بنفس آب و گل بايد شنيد
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه اي در ده که ماتم سخت شد