حکايت محمود و اياز

چون اياز از چشم بد رنجور شد
عافيت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاري فتاد
در بلا و رنج و بيماري فتاد
چون خبر آمد به محمود از اياس
خادمي را خواند شاه حق شناي
گفت مي رو تا به نزديک اياز
پس بدو گوي اي ز شه افتاده باز
دور از روي تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تا که رنجوري تو فکرت مي کنم
تا تو رنجوري ندانم يا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزديک و بس
مانده ام مشتاق جاني از تو من
نيستم غايب زماني از تو من
چشم بد بدکاري بسيار کرد
نازنيني را چو تو بيمار کرد
اين بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آي و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زينهار
همچو آب از برق مي رو برق وار
گر کني در راه يک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانيم تنگ
خادم سرگشته در راه ايستاد
تا به نزديک اياز آمد چو باد
ديد سلطان را نشسته پيش او
مضطرب شد عقل دورانديش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوييا در رنج دايم اوفتاد
گفت، با شه چون توان آويختن
اين زمان خونم بخواهد ريختن
خورد سوگندان که در ره هيچ جاي
نه باستادم نه بنشستم ز پاي
من ندانم ذره اي تا پادشاه
پيش از من چون رسيد اين جايگاه
شه اگر دارد اگر نه باورم
گر درين تقصير کردم کافرم
شاه گفتش نيستي محرم درين
کي بري تو راه اي خادم درين
من رهي دزديده دارم سوي او
زانک نشکيبم دمي بي روي او
هر زمان زان ره بدو آيم نهان
تا خبر نبود کسي را در جهان
راه دزديده ميان ما بسيست
رازها در ضمن جان مابسيست
از برون گرچه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر مي پوشم از بيرونيان
در درون با اوست جانم در ميان
چون همه مرغان شنودند اين سخن
نيک پي بردند اسرار کهن
جمله با سيمرغ نسبت يافتند
لاجرم در سير رغبت يافتند
زين سخن يکسر به ره بازآمدند
جمله همدرد و هم آواز آمدند
زو بپرسيدند کاي استاد کار
چون دهيم آخر درين ره داد کار
زانک نبود در چنين عالي مقام
از ضعيفان اين روش هرگز تمام