حکايت کوف

کوف آمد پيش چون ديوانه اي
گفت من بگزيده ام ويرانه اي
عاجزي ام در خرابي زاده من
در خرابي مي روم بي باده من
گرچه معموري بسي خوش يافتم
هم مخالف هم مشوش يافتم
هرک در جمعيتي خواهد نشست
در خرابي بايدش رفتن چو مست
در خرابي جاي مي سازم به رنج
زانک باشد در خرابي جاي گنج
عشق گنجم در خرابي ره نمود
سوي گنجم جز خرابي ره نبود
دور بردم از همه کس رنج خويش
بوک يابم بي طلسمي گنج خويش
گر فرو رفتي به گنجي پاي من
باز رستي اين دل خودراي من
عشق بر سيمرغ جز افسانه نيست
زانک عشقش کار هر مردانه نيست
من نيم در عشق او مردانه اي
عشق گنجم بايد و ويرانه اي
هدهدش گفت اي ز عشق گنج مست
من گرفتم کامدت گنجي به دست
بر سر آن گنج خود را مرده گير
عمر رفته ره به سر نابرده گير
عشق گنج و عشق زر از کافريست
هرک از زر بت کند او آزريست
زر پرستيدن بود از کافري
نيستي آخر ز قوم سامري
هر دلي کز عشق زر گيرد خلل
در قيامت صورتش گردد بدل