ديده ور مردي به دريا شد فرود
گفت اي دريا چرا داري کبود
جامه ماتم چرا پوشيده اي
نيست هيچ آتش، چرا جوشيده اي
داد دريا آن نکو دل را جواب
کز فراق دوست دارم اضطراب
چون ز نامردي نيم من مرد او
جامه نيلي کرده ام از درد او
خشک لب بنشسته ام مدهوش من
ز آتش عشق آب من شد جوش زن
گر بيابم قطره اي از کوثرش
زنده جاويد گردم بر درش
ورنه چون من صد هزاران خشک لب
مي بميرد در ره او روز و شب