پاک رايي بود بر راه صواب
يک شبي محمود را ديد او به خواب
گفت اي سلطان نيکو روزگار
حال تو چونست در دار القرار
گفت تن زن خون جان من مريز
دم مزن چه جاي سلطانست خيز
بود سلطانيم پندار و غلط
سلطنت کي زيبد از مشتي سقط
حق که سلطان جهاندار آمدست
سلطنت او را سزاوار آمدست
چون بديدم عجز و حيراني خويش
ننگ مي دارم ز سلطاني خويش
گر تو خواني ، جز پريشانم مخوان
اوست سلطانم تو سلطانم مخوان
سلطنت او راست و من برسودمي
گر به دنيا در گدايي بودمي
کاشکي صد چاه بودي جاه ني
خاشه روبي بودمي و شاه ني
نيست اين دم هيچ بيرون شو مرا
باز مي خواهند يک يک جو مرا
خشک بادا بال و پر آن هماي
کو مرا در سايه خود داد جاي