قصه رانده شدن آدم از بهشت

کرد شاگردي سؤال از اوستاد
کز بهشت آدم چرا بيرون فتاد
گفت بود آدم همي عالي گهر
چون به فردوسي فرو آورد سر
هاتفي برداشت آوازي بلند
کاي بهشتت کرده از صد گونه بند
هرک در هر دو جهان بيرون ما
سر فروآرد به چيزي دون ما
ما زوال آريم بر وي هرچ هست
زانک نتوان زد به غير دوست دست
جاي باشد پيش جانان صد هزار
جاي بي جانان کجا آيد به کار
هرک جز جانان به چيزي زنده شد
گر همه آدم بود افکنده شد
اهل جنت را چنين آمد خبر
کاولين چيزي دهند آنجا جگر
اهل جنت چون نباشد اهل راز
زان جگر خوردن ز سرگيردند باز