حکايت درويشي که عاشق دختر پادشاه شد

شهرياري دختري چون ماه داشت
عالمي پر عاشق و گمراه داشت
فتنه را بيداريي پيوست بود
زانک چشم نيم خوابش مست بود
عارض از کافور و زلف از مشک داشت
لعل سيراب از لبش لب خشک داشت
گر جمالش ذره اي پيدا شدي
عقل از لايعقلي رسوا شدي
گر شکر طعم لبش بشناختي
از خجل بفسردي و بگداختي
از قضا مي رفت درويشي اسير
چشم افتادش بر آن ماه منير
گرده اي در دست داشت آن بي نوا
نان آوان مانده بد بر نانوا
چشم او چون بر رخ آن مه فتاد
گرده از دستش شد و در ره فتاد
دختر از پيشش چو آتش برگذشت
خوش درو خنديد خوش خوش برگذشت
آن گدا پس خنده او چون بديد
خويش را بر خاک غرق خون بديد
نيم نان داشت آن گدا و نيم جان
زان دو نيمه پاک شد در يک زمان
نه قرارش بود شب نه روز هم
دم نزد از گريه و از سوز هم
ياد کردي خنده آن شهريار
گريه افتادي برو چون ابر زار
هفت سال القصه بس آشفته بود
با سگان کوي دختر خفته بود
خادمان دختر و خدمت گران
جمله گشتند اي عجب واقف بر آن
عزم کردند آن جفا کاران به جمع
تا ببرند آن گدا را سر چو شمع
در نهان دختر گدا را خواند و گفت
چون تويي را چون مني کي بود جفت
قصد تو دارند، بگريز و برو
بر درم منشين، برخيز و برو
آن گدا گفتا که من آن روز دست
شسته ام از جان که گشتم از تو مست
صد هزاران جان چون من بي قرار
باد بر روي تو هر ساعت نثار
چون مرا خواهند کشتن ناصواب
يک سؤالم را به لطفي ده جواب
چون مرا سر مي بريدي رايگان
ازچه خنديدي تو در من آن زمان
گفت چون مي ديدمت اي بي هنر
بر تو مي خنديدم آن اي بي خبر
بر سر و روي تو خنديدن رواست
ليک در روي تو خنديدن خطاست
اين بگفت و رفت از پيشش چو دود
هرچه بود اصلا همه آن هيچ بود