حکايت بلبل

بلبل شيدا درآمد مست مست
وز کمال عشق نه نيست و نه هست
معنيي در هر هزار آواز داشت
زير هر معني جهاني راز داشت
شد در اسرار معاني نعره زن
کرد مرغان را زفان بند از سخن
گفت برمن ختم شد اسرار عشق
جمله شب مي کنم تکرار عشق
نيست چون داود يک افتاده کار
تا زبور عشق خوانم زار رار
زاري اندر ني ز گفتار منست
زير چنگ از ناله زار من است
گلستانها پر خروش از من بود
در دل عشاق جوش از من بود
بازگويم هر زمان رازي دگر
در دهم هر ساعت آوازي دگر
عشق چون بر جان من زور آورد
همچو دريا جان من شور آورد
هرک شور من بديد از دست شد
گرچه بس هشيار آمد مست شد
چون نبينم محرمي سالي دراز
تن زنم، با کس نگويم هيچ راز
چون کند معشوق من در نوبهار
مشک بوي خويش بر گيتي نثار
من بپردازم خوشي با او دلم
حل کنم بر طلعت او مشکلم
باز معشوقم چو ناپيدا شود
بلبل شوريده کم گويا شود
زانک رازم درنيابد هر يکي
راز بلبل گل بداند بي شکي
من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خويش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است
زانک مطلوبم گل رعنا بس است
طاقت سيمرغ نارد بلبلي
بلبلي را بس بود عشق گلي
چون بود صد برگ دلدار مرا
کي بود بي برگيي کار مرا
گل که حالي بشکفد چون دلکشي
از همه در روي من خندد خوشي
چون ز زير پرده گل حاضر شود
خنده بر روي منش ظاهر شود
کي تواند بود بلبل يک شبي
خالي از عشق چنان خندان لبي
هدهدش گفت اي به صورت مانده باز
بيش از اين در عشق رعنايي مناز
عشق روي گل بسي خارت نهاد
کارگر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفته اي گيرد زوال
عشق چيزي کان زوال آرد پديد
کاملان را آن ملال آرد پديد
خنده گل گرچه در کارت کشد
روز و شب در ناله زارت کشد
درگذر از گل که گل هر نوبهار
برتو مي خندد نه در تو، شرم دار