حکايت سيمرغ

ابتداي کار سيمرغ اي عجب
جلوه گر بگذشت بر چين نيم شب
در ميان چين فتاد از وي پري
لاجرم پر شورشد هر کشوري
هر کسي نقشي از آن پر برگرفت
هرک ديد آن نقش کاري درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چينست
اطلبو العلم و لو بالصين ازينست
گر نگشتي نقش پر او عيان
اين همه غوغا نبودي در جهان
اين همه آثار صنع از فر اوست
جمله انمودار نقش پر اوست
چون نه سر پيداست وصفش رانه بن
نيست لايق بيش ازين گفتن سخن
هرک اکنون از شما مرد رهيد
سر به راه آريد و پا اندرنهيد
جمله مرغان شدند آن جايگاه
بي قرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ايشان کار کرد
هر يکي بي صبري بسيار کرد
عزم ره کردند و در پيش آمدند
عاشق او دشمن خويش آمدند
ليک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسي از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر يک کار ساز
هر يکي عذري دگر گفتند باز