مجمع مرغان

مرحبا اي هدهد هادي شده
در حقيقت پيک هر وادي شده
اي به سر حد سبا سير تو خوش
با سليمان منطق الطير تو خوش
صاحب سر سليمان آمدي
از تفاخر تا جور زان آمدي
ديو را در بند و زندان باز دار
تا سليمان را تو باشي رازدار
ديو را وقتي که در زندان کني
با سليمان قصد شادروان کني
خه خه اي موسيچه موسي صفت
خيز موسيقار زن در معرفت
گردد از جان مرد موسيقي شناس
لحن موسيقي خلقت را سپاس
همچو موسي ديده آتش ز دور
لاجرم موسيچه بر کوه طور
هم ز فرعون بهيمي دور شو
هم به ميقات آي و مرغ طور شو
پس کلام بي زفان و بي خروشان
فهم کن بي عقل بشنو نه به گوش
مرحبا اي طوطي طوبي نشين
حله درپوشيده طوقي آتشين
طوق آتش از براي دوزخيست
حله از بهر بهشتي و سخيست
چون خليل آن کس که از نمرود رست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خليل اله در آتش نه قدم
چون شدي از وحشت نمرود پاک
حله پوش، از آتشين طوقت چه باک
خه خه اي کبک خرامان در خرام
خوش خوشي از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شيوه اين راه زن
حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود در هم گداز از فاقه اي
تا برون آيد ز کوهت ناقه اي
چون مسلم ناقه يابي جوان
جوي شير و انگبين بيني روان
ناقه مي ران گر مصالح آيدت
خود به استقبال صالح آيدت
مرحبا اي تنگ باز تنگ چشم
چند خواهي بود تند و تيز خشم
نامه عشق ازل بر پاي بند
تا ابد آن نامه را مگشاي بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل
تا يکي بيني ابد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار
در درون غار وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آيد ترا
صدر عالم يار غار آيد ترا
خه خه اي دراج معراج الست
ديده بر فرق بلي تاج الست
چون الست عشق بشنيدي به جان
از بلي نفس بيزاري ستان
چون بلي نفس گرداب بلاست
کي شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خر عيسي بسوز
پس چو عيسي جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز
تا خوشت روح اله آيد پيش باز
مرحبا اي عندليب باغ عشق
ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داودوار
تا کنندت هر نفس صد جان نثار
حلق داودي به معني برگشاي
خلق را از لحن خلقت رهنماي
چند پيوندي زره بر نفس شوم
همچو داود آهن خود کن چو موم
گر شود اين آهنت چون موم نرم
تو شوي در عشق چون داود گرم
خه خه اي طاوس باغ هشت در
سوختي از زخم مار هفت سر
صحبت اين مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بيرونت فکند
برگرفتت سد ره و طوبي ز راه
کردت از سد طبيعت دل سياه
تا نگرداني هلاک اين مار را
کي شوي شايسته اين اسرار را
گر خلاصي باشدت زين مار زشت
آدمت با خاص گيرد در بهشت
مرحبا اي خوش تذرو دوربين
چشمه دل غرق بحر نور بين
اي ميان چاه ظلمت مانده
مبتلاي حبس محنت مانده
خويش را زين چاه ظلماني برآر
سر ز اوج عرش رحماني برآر
همچو يوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوي در مصر عزت پادشاه
گر چنين ملکي مسلم آيدت
يوسف صديق همدم آيدت
خه خه اي قمري دمساز آمده
شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زاني که در خون مانده اي
در مضيق حبس ذوالنون مانده اي
اي شده سرگشته ماهي نفس
چند خواهي ديد بد خواهي نفس
سر بکن اين ماهي بدخواه را
تا تواني سود فرق ماه را
گر بود از ماهي نفست خلاص
مونس يونس شوي در بحر خاص
مرحبا اي فاخته بگشاي لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت
زشت باشد بي وفايي کردنت
از وجودت تا بود موئي بجاي
بي وفايت خوان از سر تا به پاي
گر درآيي و برون آيي ز خود
سوي معني راه يابي از خرد
چون خرد سوي معانيت آورد
خضر آب زندگانيت آورد
خه خه اي باز به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون بازآمده
سر مکش چون سرنگوني مانده اي
تن بنه چون غرق خوني مانده اي
بسته مردار دنيا آمدي
لاجرم مهجور معني آمدي
هم ز دنيا هم ز عقبي درگذر
پس کلاه از سر بگير و درنگر
چون بگردد از دو گيتي راي تو
دست ذوالقرنين آيد جاي تو
مرحبا اي مرغ زرين، خوش درآي
گرم شو در کار و چون آتش درآي
هرچه پيشت آيد از گرمي بسوز
ز آفرينش چشم جان کل بدوز
چون بسوزي هرچه پيش آيد ترا
نزل حق هر لحظه بيش آيد ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق
خويشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوي در کار حق مرغ تمام
تو نماني حق بماند والسلام
مجمعي کردند مرغان جهان
آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند اين زمان در دور کار
نيست خالي هيچ شهر از شهريار
چون بود که اقليم مارا شاه نيست
بيش ازين بي شاه بودن راه نيست
يک دگر را شايد ار ياري کنيم
پادشاهي را طلب کاري کنيم
زانک چون کشور بود بي پادشاه
نظم و ترتيبي نماند در سپاه
پس همه با جايگاهي آمدند
سر به سر جوياي شاهي آمدند
هدهد آشفته دل پرانتظار
در ميان جمع آمد بي قرار
حله اي بود از طريقت در برش
افسري بود از حقيقت بر سرش
تيز وهمي بود در راه آمده
از بد وز نيک آگاه آمده
گفت اي مرغان منم بي هيچ ريب
هم بريد حضرت و هم پيک غيب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار يافت
دور نبود گر بسي اسرار يافت
مي گذارم در غم خود روزگار
هيچ کس را نيست با من هيچ کار
چون من آزادم ز خلقان ، لاجرم
خلق آزادند از من نيز هم
چون منم مشغول درد پادشاه
هرگزم دردي نباشد از سپاه
آب بنمايم ز وهم خويشتن
رازها دانم بسي زين بيش من
با سليمان در سخن پيش آمدم
لاجرم از خيل او بيش آمدم
هرک غايب شد ز ملکش اي عجب
او نپرسيد و نکرد او را طلب
من چو غايب گشتم از وي يک زمان
کرد هر سويي طلب کاري روان
زانک مي نشکفت از من يک نفس
هدهدي را تا ابد اين قدر بس
نامه او بردم و باز آمدم
پيش او در پرده هم راز آمدم
هرک او مطلوب پيغامبر بود
زيبدش بر فرق اگر افسر بود
هرک مذکور خداي آمد به خير
کي رسد در گرد سيرش هيچ طير
سالها در بحر و بر مي گشته ام
پاي اندر ره به سر مي گشته ام
وادي و کوه و بيابان رفته ام
عالمي در عهد طوفان رفته ام
با سليمان در سفرها بوده ام
عرصه عالم بسي پيموده ام
پادشاه خويش را دانسته ام
چون روم تنها چو نتوانسته ام
ليک با من گر شما هم ره شويد
محرم آن شاه و آن درگه شويد
وارهيد از ننگ خودبيني خويش
تا کي از تشوير بي ديني خويش
هرک در وي باخت جان از خود برست
در ره جانان ز نيک و بد برست
جان فشانيد و قدم در ره نهيد
پاي کوبان سر بدان درگه نهيد
هست ما را پادشاهي بي خلاف
در پس کوهي که هست آن کوه قاف
نام او سيمرغ سلطان طيور
او به ما نزديک و ما زو دور دور
در حريم عزتست آرام او
نيست حد هر زفاني نام او
صد هزاران پرده دارد بيشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پيش در
در دو عالم نيست کس را زهره اي
کو تواند يافت از وي بهره اي
دايما او پادشاه مطلق است
در کمال عز خود مستغرق است
او به سر نايد ز خود آنجا که اوست
کي رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره،نه شکيبايي ازو
صد هزاران خلق سودايي ازو
وصف او چون کار جان پاک نيست
عقل را سرمايه ادراک نيست
لاجرم هم عقل و هم جان خيره ماند
در صفاتش با دو چشم تيره ماند
هيچ دانايي کمال او نديد
هيچ بينايي جمال اونديد
در کمالش آفرينش ره نيافت
دانش از پي رفت و بينش ره نيافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست اگر بر هم نهي مشت خيال
بر خيالي کي توان اين ره سپرد
تو به ماهي چون تواني مه سپرد
صد هزاران سر چو گوي آنجا بود
هاي هاي و هاي و هوي آنجا بود
بس که خشکي بس که دريا بر رهست
تا نپنداري که راهي کوته است
شيرمردي بايد اين ره را شگرف
زانک ره دورست و دريا ژرف ژرف
روي آن دارد که حيران مي رويم
در رهش گريان و خندان مي رويم
گر نشان يابيم از و کاري بود
ورنه بي او زيستن عاري بود
جان بي جانان اگر آيد به کار
گر تو مردي جان بي جانان مدار
مرد مي بايد تمام اين راه را
جان فشاندن بايد اين درگاه را
دست بايد شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستي مردکار
جان چو بي جانان نيرزد هيچ چيز
همچو مردان برفشان جان عزيز
گر تو جاني برفشاني مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار