حکايت چوب خوردن بلال

خورد بر يک جايگه روزي بلال
بر تن باريک صد چوب و دوال
خون روان شد زو ز چوب بي عدد
هم چنان مي گفت احد مي گفت احد
گر شود در پاي خاري ناگهت
حب و بغض کس نماند در رهت
آنک او در دست خاري مبتلاست
زو تصرف در چنان قومي خطاست
چون چنان بودند ايشان تو چنين
چند خواهي بود حيران تو چنين
از زفافت بت پرستان رسته اند
وز زبان تو صحابه خسته اند
در فضولي مي کني ديوان سياه
گوي بردي گر زفان داري نگاه