الا اي يوسف قدسي برآي از چاه ظلماني
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جاني
به کنعان بي تو واشوقاه مي گويند پيوسته
تو گه دل بسته چاهي و گه در بند زنداني
تو خوش بنشسته با گرگي و خون آلوده پيراهن
برادر برده از تهمت به پيش پير کنعاني
برو پيراهني بفرست از معني سوي کنعان
که تا صد ديده در يک دم شود زان نور نوراني
برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود
تو در بند قفس ماندي چه باز دست سلطاني
تو بازي و کله داري نمي بيني جهان اکنون
ولي چون بي کله گردي به بيني آنچه مي داني
چو شد ناگاه چشمت باز و ديدي آنچه دانستي
ز خوشي گه به جوش آيي ز شادي گه پر افشاني
بداني کاسمانها و زمين ها با چنان قدري
نباشد قطره اي در جنب آن درياي روحاني
تو آخر در چنين چاهي چرا بنشيني از غفلت
زهي حسرت که خواهد ديد جانت زين تن آساني
هزاران چشم مي بايد که بر کار تو خون گريد
تو خود را با دو روزه عمر همچون گل چه خنداني
شدند انباز چار ارکان که تا تو آمدي پيدا
نه اي تو هيچ کس خود را متاع چار ارکاني
چو ارکان باز بخشندت به انبازي يکديگر
از آن ترسم که جان تو نيارد تاب عرياني
طريق توست راه شرع و تن در زير تو مرکب
به مرکب باز استادي چرا مرکب نمي راني
بران مرکب مگر زينجا به مقصد افکني خود را
که مرکب چون فروماند تو بي مرکب فروماني
تو را در راه يک يک دم چو معراجي است سوي حق
ز يک يک پايه اي برتر گذر مي کن چو بتواني
گرفتم در بهشت نسيه نتواني رسيدن تو
سزد خود را ازين دوزخ که نقد توست برهاني
چه خواهي کرد زنداني بمانده پاي در غفلت
گهي در آتش حرص و گهي در آب شهواني
زماني آز دنياوي زماني حرص افزوني
زماني رسن سگ طبعي زماني شر شيطاني
گرفتار بلا ماندي ميان اين همه دشمن
نه يک همدرد صاحبدل نه يک همراز رباني
ميان خلط و خون مانده چه مي کوشي درين گلخن
بگو تا چون کنيم آخر درين گلخن نگهباني
همه کروبيان عرش دايم در شکر خوردن
دهان ما پر آب گرم و کار ما مگس راني
برو چون مرده ره بگذر ز دنيا و ز عقبي هم
که تا جانت شود پر نور از انوار يزداني
از آن بفروختند اصحاب دل دنيا به ملک دين
که خود را سود مي ديدند در بازار ارزاني
درين عالم برستند از غم بيهوده دنيا
در آن عالم شدند آزاد از درد و پشيماني
چو زين بيع و شري رستند برستند از غم دو جهان
شري و بيع زين سان کن اگر تو هم از ايشاني
چنان بي خود شدند از خود که اندر وادي وحدت
يکي مست اناالحق گشت و ديگر غرق سبحاني
اگر خواهي که تو بي خود همه چيزي يکي بيني
تويي آن پرده اندر ره مگر کين پرده بدراني
اگر در بند اين رازي به کلي پي ببر از خود
که نتواني سوي اين راز پي بردن به آساني
چو تو در بند صد چيزي خدا را بنده چون باشي
که تو در بند هرچيزي که هستي بنده آني
چو تو چيزي نمي داني که باشد دستگير تو
چرا بس ناخوشت آيد گرت گويند ناداني
چو مي داني که هر ساعت تواني يافت ملکي نو
اگر مشتاق آن ملکي چرا بر خود نمي خواني
اگر کوهي و گر کاهي نخواهي ماند در دنيا
پس از انديشه هاي بد دل و جان را چه رنجاني
اگر چه هيچ باقي نيست از خوشي اين عالم
ولي خون خور که باقي نيست کار عالم فاني
چو مرگ از راه جان آيد نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سنداني
سپند چشم بد تا چند سوزي هر زمان خود را
که اندر چشم عزراييل کم از يک سپنداني
برو راه رياضت گير تا کي پروري خود را
که بردي آب روي خويش تا در بند اين ناني
به گرد اين عمل داران مگرد ار علم دين داري
که مشتي مردم ديوند اين ديوان ديواني
برو پي بر پي صدر جهان نه تا مگر مرکب
ازين درياي مغرق بو که همچو خضر بجهاني
چو يونان آب بگرفته است خاک راه يثرب شو
که يک چشمان اين راهند ره بينان يوناني
دلا تا کي در آويزي گهر از گردن خوکان
برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحماني
خداوندا درين وادي از آن سرگشته مي پويم
که دري گم شده است از من درين درياي ظلماني
شنيدم که اشتري گم شد ز کردي در بياباني
بسي اشتر بجست از هر سويي و آورد تاواني
چو اشتر را نيافت از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر ميان صد پريشاني
به آخر چون بشد شب او بجست از جاي دل پر غم
برآمد گوي مه ناگه ز روي چرخ چوگاني
به نور ماه اشتر ديد اندر راه استاده
از آن شادي بسي بگريست همچون ابر نيساني
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم نوري و نيکويي و هم زيبا و تاباني
نتابد در هزاران سال ماهي چون تو در عالم
به هر وجهي که گويم شرح تو صد باره چنداني
خداوندا درين وادي برافراز از کرم ماهي
مگر گم کرده خود بازيابد عقل انساني
حديث اشتري گم کرده اندر وصف کي گنجد
بدان اسرار اين معني اگر مرد سخن داني
خداوندا به حق آنکه مي داري تو او را دوست
که اين شوريده خاطر را نجاتي ده ز حيراني
به جان او رسان نوري که برهد زين همه شبهت
دلش را آشکارا کن همه اسرار پنهاني
خدايا جانم آنگه خواه کاندر سجده گه باشم
ز گريه کرده خونين روي و خاک آلوده پيشاني
چو جان بنده خود را کني آزاد ازين زندان
به پيش نور آن حضرت حضوري دارش ارزاني
دل عطار عمري شد که اميدي همي دارد
کجا زيبد ز فضل تو گرش نوميد گرداني