شماره ٤

خطاب هاتف دولت رسيد دوش به ما
که هست عرصه بي دولتي سراي فنا
ولي چو نفس جفاپيشه سد دولت شد
طريق دولت دل بسته شد به سد جفا
هزار جوي روان کاب تر مزاج ازو
زکات خواست همي خشک شد به نوبت ما
چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما
نفس چگونه برآيد کنون ز صبح وفا
چگونه نافه گشايي کند صبا به سحر
سپهر شعبده و نافه ورد جيب صبا!
هزار نامه حاجت فرو فرستادم
به سوي عرش به دست کبوتران دعا
نه يک کبوتر از آن نامه ام جواب آورد
نه شد دلم به مراد تمام کامروا
منم که هر شب پهناي اين گليم به من
سيه گليم فلک مي نمايد از بالا
هزار بازي شيرين سپهر بازيگر
که از خوشي نتوان خورد بيش داد مرا
چو نقطه اي است قضا ساکنم به يک حرکت
که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا
به هاي هاي نيارم گريستن که فلک
به هاي هوي درآيد ز اشک من عمدا
ز بس که اشک فرو ريختم ز چشمه چشم
به مد و جزر يکي شد دل من و دريا
محيط خون نقط دل ز چشم از آن دارم
که چون محيط تن آمد زچشم خون پالا
سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سيم
که روز و شب به زر و سيم مي کنم سودا
ز خون دل همه اشک چو سيم مي ريزم
که گشت از گل سرخ اشک همچو سيم جدا
مرا که صد غم بيش است هيچ غم نبود
اگر مرا به غم خويشتن کنند رها
ز کار خويشتنم دست پاک و حقه تهي
که مهره چون بنشيند ميان خوف و رجا
ز سرگراني هر دون برون شديم ز دست
ز چرب دستي گردون درآمديم ز پا
نه مونسي که شب انس او دهد نوري
نه همدمي که دمي همدمي کند به نوا
که را به دست شود يک رفيق يکتادل
که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا
به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوري
تو از کجا و دم ريشخند او ز کجا
اگرچه صبح کله دار صادق است چه سود
که پرده زربفت شب به تيغ قبا
وگرچه خوانچه خورشيد دايم است وليک
چه فايده که همه خود همي خورد تنها
وگرچه کاسه زرين ماه مي بيني
سياه کاسگيش در کسوف شد پيدا
چو داس ماه نو از بهر آن همي آيد
که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا
گياه مي دمد از خاک گور و غم اين است
که نيست هيچ غمي داس را ز رنج گيا
چو آسيا سر اين خلق جمله در گردد
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا
کدام مير اجل ديده اي که با او هم
اجل نخورد دوچاري درين سپنج سرا
کدام مفلس سرگشته را شنيدي تو
که بر سرش بنگرديد آسياي فنا
فرود حقه چرخ و وراي مهره خاک
تو در ميانه اين خوش بخفته اينت خطا
چه خواب ديد ندانم سپهر بوالعجبت
که خوش به شعبده اي مست خواب کرد تو را
صفاي دل طلب از بهر آب روي از آنک
نديد روي کسي تا نيافت آب صفا
ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک
که معتدل تر ازين نيست هيچ آب و هوا
بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق
چرا چو نافه شدي تا که دم زني به ريا
به وقت صبح فرو ميري و عجب اين است
که زنده دل شوي از يک دروغ طال بقا
ز سر سينه خود دم مزن ز پرده برون
که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا
ز زير پرده اگر آگهي تو جان نبري
از آن سبب که ازين پرده کس نداد آوا
اسير چون و چرايي ز کار پر علت
وليک کار خدا را نه چون بود نه چرا
ميان بيشه بي علتي چرا مطلب
که آن ستور بود که فرو شود به چرا
اگر دليل چو خورشيد بايدت بنگر
که بر خدايي او هست ذره ذره گوا
ز انبيا و رسل دم زني و پنداري
که همنشيني سلطانيان کني تو گدا
در آن مقام که خورشيد و ماه جمع شوند
نه ذره راست محل و نه سايه را يارا
اگر کمال طلب مي کني چو کار افتاد
قضاي عمر کني و رضا دهي به قضا
چو پير گشتي و گهواره تو آمد گور
چو کودکان دغل باز تا به کي ز دغا
از آن به پيري در گاهواره خواهي شد
که گرچه پير شدي طفل اين رهي حقا
بدان خداي که در آفتاب معرفتش
به ذره اي نرسد عقل جمله عقلا
که پختگان ره و کاملان موي شکاف
چو طفلکان به شيرند در طريق فنا
چو مرغ و ماهي ازين درد شب نمي خسبند
تو هم مخسب که اين درد را تويي به سزا
نه مرغکي است که شب خويشتن در آويزد
چنان در دم نزند ساعتي ز بانگ و نوا
چو زار ناله کند جمله شب از سر درد
هزار درد بيفزايدش به بوي دوا
به صبح از سر منقار قطره خونش
فرو چکد که برآيد ز نه فلک غوغا
اگرچه نوحه کند نوحه گر بسي آن به
که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا
اگر تو ماتم آن درد داشتي هرگز
پس اين سخن را تو راهبر شو اي دانا
وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال
تفاوتي نکند پيش چشم نابينا
چو روز روشن خفاش در شب تيره است
ز روز کوري خود شب رود ز بيم ضيا
کسي که چشمه خورشيد را ندارد چشم
جهان هر آينه مشغول داردش به سها
نفس مزن نفسي و خموش اي عطار
که بيش يک نفسي نيست عمر تو اينجا
اگر دمي به خموشي تو را ميسر شد
زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا
وگر بميري از اين زندگي بي حاصل
به عمر خويش نميري از آن سپس حقا
به شعر خاطر عطار را دم عيسي است
از آنکه هست چو موسيش صد يد بيضا
گرم چو سوسن آزاده ده زبان خواني
ز نه سپهر بر آيد صدا که صدقنا
ز دور آدم تا اين زمان نيافت کسي
نظير اين گهر اندر خزانه شعرا
بزرگوار خدايا مرا مسوز که من
در اشتياق درت پخته ام بسي سودا
گناه کرده ام و زير پرده داشته ام
تو هم به پرده فضلت بپوش روز لقا
ز آستان تو صد شير چون تواند کرد
به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا
زبان که از پي ذکر توام همي بايست
به شعر بيهده فرسود چون زبان درا
هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است
مرا ز ملکت هب لي خلاص ده ز هبا
ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم
به دست پيک صبا هر سحر نسيم رضا
در آن زمان بر خويشم رسان که مي گويم
ميان سجده که سبحان ربي الاعلي