در اين انديشه شب را روز کردم
فراوان ناله دلسوز کردم
چو از حد افق هنگام شبگير
علم بفراشت خورشيد جهانگير
ز مشرق بر شفق زر مي فشاندند
به صنعت لعل در زر مي نشاندند
چراغ طالع شب تيره مي شد
سپاه روز بر شب چيره مي شد
در آن ساعت سخن نوعي دگر شد
دعاي صبحگاهم کارگر شد
ز ناگه پيک دولت مي دوانيد
به من پيغام دلبر مي رسانيد
که دل خوش دار اينک يارت آمد
دگر آبي بروي کارت آمد
اگر چه مدتي رنجي کشيدي
برآخر دست در گنجي کشيدي
غمي خوردي و غمخواري گرفتي
دلي دادي و دلداري گرفتي
ز همت دانه اي در دام کردي
بدين افسون پري را رام کردي
نشست آن مشفق ديرينه پيشم
دواي درد و مرهم ساز ريشم
بمن پيغام دلبر باز ميگفت
حکايت هاي غم پرداز ميگفت
زبان چون در پيام يار بگشود
دلم خرم شد و جانم بياسود
قدح از دست در بستان فکندم
کلاه از عيش بر ايوان فکندم
رميده بخت من سامان پذيرفت
کهن بيماريم درمان پذيرفت
گل عيشم به باغ عمر بشکفت
نگارم ميرسيد و بخت ميگفت: