غزل

گر آن مه را وفا بودي چه بودي
ورش ترس از خدا بودي چه بودي
دمي خواهم که با او خوش برآيم
اگر او را رضا بودي چه بودي
دلم را از لبش بوسيست حاجت
گر اين حاجت روا بودي چه بودي
بتي کز وي بخود پروا ندارم
گرش پرواي ما بودي چه بودي
اگر روزي به لطف آن پادشا را
نظر با اين گدا بودي چه بودي
خرد گر گرد من گشتي چه گشتي
وگر صبرم بجا بودي چه بودي
بوصلش گر عبيد بي نوا را
سعادت رهنما بودي چه بودي