سحرگاهي که باد صبحگاهي
ببرد از چهره گردون سياهي
شفق شنگرف بر مينا پراکند
فلک دردانه بر دريا پراکند
ز مشرق شاه خاور تيغ برداشت
سپاه زنگبار اقليم بگذاشت
کلاه از فرق فرقد در ربودند
نطاق از برج جوزا برگشودند
دم جانبخش باد نوبهاري
جهان ميکرد پر مشگ تتاري
سمن گوئي گريبان باز ميکرد
صبا بر غنچه هردم ناز ميکرد
عذار گل به آب ژاله مي شست
به اشک ابر روي لاله مي شست
بنفشه جعد مشکين شانه ميزد
چکاوک نعره مستانه ميزد
نسيم از جيب و دامان مشکريزان
چو مستان هردمي افتان و خيزان
گهي همراز مرزنگوش ميشد
گهي با لاله هم آغوش مي شد
شکوفه خنده ناک از باد گل بوي
گشاده سنبل سيراب گيسوي
خرامان در چمن سرو سرافراز
ز مستي چشم نرگس گشته پرناز
چمن چون طوطيان پر باز کرده
غزال از نافه مشگ انداز کرده
درفشان از کنار کوه و صحرا
چراغ لاله چون قنديل ترسا
صبا جعد بنفشه تاب ميداد
ز شبنم سبزه خنجر آب ميداد
عروس گل عماري ساز کرده
ز خوبي بر رياحين ناز کرده
سمن چون شکل پروين خنده ميزد
شکوفه بر رياحين خنده ميزد
نسيم صبحدم جان تازه ميکرد
خرد ميديد و ايمان تازه ميکرد
رياحين از شراب حسن سرمست
سحاب سيمگون رشاشه در دست
ز بس درها که برگلزار ميريخت
گلاب از چهره گلناز ميريخت
صنوبر چون عروسان پرنيان پوش
چمن را شاهدي چون گل در آغوش
گرفته سر بلندي پايه سرو
خنک آب روان و سايه سرو
در اين موسم که گل دل مي ربايد
صبا در باغ معجز مينمايد
من اندر کنج باغي باده در سر
گرفته ساغري بر ياد دلبر
نهان در گوشه اي تنها نشسته
ز صد جا خار غم در پا شکسته
خيالي در دلم ماوا گرفته
وز آن سودا دلم صحرا گرفته
نه همدردي که دردي باز گويم
نه همرازي که با او راز گويم
سر اندر پيش چون مستان فکنده
چو بلبل ناله در بستان فکنده
رخم چون لاله از بس اشگ گلگون
چو گل خونين جگر چون غنچه پرخون
به ياد روي آن سرو گلندام
گرفته با گل و با سرو آرام
گهي بر ياد آن گل مي شدم مست
گهي چون سرو بر سر ميزدم دست
خيالم آنکه گوئي ناگهاني
بود کز وصل او يابم نشاني
در اين حسرت ز حد بگذشت سوزم
در اين سودا به پايان رفت روزم
شب آمد باز دل بر غم نهادم
زمام دل به دست غصه دادم
هميگفتم در آن شب زنده داري
در آن بي ياري و بي غمگساري