چو با همراز خود همداستان شد
زبان بگشاد و با او همزبان شد
به صد آزرم گفت اي مهربان يار
برو آن خسته دلرا دل بدست آر
که عشقي تازه مي افروزدم دل
بر آن بيچارگي ميسوزدم دل
از آن آتش که او را در چراغ است
مرا هم بيشتر ز آن در دماغ است
گر او را در ربود از عشق سيلي
مرا هم سوي آن سيل است ميلي
ور او را از غم ما خستگي هاست
مرا هم سوي او دلبستگي هاست
دلم گر راست ميخواهي بر اوست
که باشد کو نخواهد دوست را دوست
اگر گه گاه نازي مي نمودم
عيارش در وفا مي آزمودم
کنون باز آمدم زان سرکشيدن
بروي دوستان خنجر کشيدن
ز جور و بيوفائي سير گشتم
گذشت آن وز سر آن درگذشتم
اگر در راه ما خاري رسيدش
ز ما بر خاطر آزاري رسيدش
به هر آزردني جاني بيابد
به هر خاري گلستاني بيابد
ز لطف من بخواهش عذر بسيار
بآزرمش بگو کاي مهربان يار
ترا گر دل به مهرم دردناکست
مرا نيز از غمت بيم هلاکست
نميپردازم از شوقت به کاري
ندارم در جهان غير از تو ياري
به پايان آمد آن غمها که ديدي
به گنجي کان طلب کردي رسيدي
حديث وصل ما فردا مينداز
شبستان را ز نامحرم بپرداز
همي بنشين و ما را منتظر باش
مهل کان راز گردد پيش کس فاش
ز بهر نام خود کوشيده بهتر
ز هرکس راز خود پوشيده بهتر
نخفت آن شب ز بس تدبير کردن
بر او از هر دري تقرير کردن
حکايت از من ديوانه ميگفت
همه شب با من اين افسانه ميگفت