سرآغاز

خدايا تا از اين فيروزه ايوان
فروزد ماه و مهر و تير و کيوان
شه خاور جهان آراي باشد
زمان باقي زمين بر جاي باشد
بر اين نيلوفري کاخ کياني
کند خورشيد تابان قهرماني
جهانرا چار عنصر مايه باشد
مکانرا از جهت شش پايه باشد
ز جوهر تا عرض راهست تاري
هيولا تا کند صورت نگاري
هميشه تا فراز فرش غبرا
معلق باشد اين نه سقف مينا
جهان محکوم سلطان جهان باد
فلک مامور شاه کامران باد
نخستين دم که خاطر خامه دربست
بر اين ديباي ششتر نقش بربست
چو استاد طبيعت داد سازش
نوشتم نام خسرو بر طرازش
شهنشاه جهان داراي عالم
چراغ دودمان نسل آدم
همايون گوهر درياي شاهي
وجودش آيت لطف الهي
ضميرش نقطه پرگار معني
درونش مهبط انوار معني
جم ثاني جمال دنيي و دين
ابواسحاق سلطان السلاطين
خجسته پادشاه دادگستر
جهانگير آفتاب هفت کشور
غلام بارگاهش تاجداران
جنابش سجده گاه شهرياران
زخيلش هر سوي صاحب کلاهي
سپاهش هريکي ميري و شاهي
بروز بزم چون برگاه جمشيد
بگاه رزم چون تابنده خورشيد
سريرش پايه بر گردون کشيده
قدم بر جاي افريدون کشيده
سرافکنده برش هر سر فرازي
ز باغش هر تذوري شاهبازي
بدو بادا فلک را سربلندي
مبادا دشمنش را زورمندي
در او قبله اقبال بادا
حريمش کعبه آمال بادا
گرم اقبال روزي يار گردد
غنوده بخت من بيدار گردد
بر آن درگاه خواهم داد از اين دل
مسلمانان مرا فرياد از اين دل
دلي دارم دل از جان برگرفته
اميد از کفر و ايمان برگرفته
دل ريشي غم اندوزي بلائي
به دام عشق خوبان مبتلائي
دلي شوريده شکلي بيقراري
دلي ديوانه اي آشفته کاري
دلي دارم غم دوري کشيده
ز چشم يار رنجوري کشيده
دلي کو از خدا شرمي ندارد
ز روي خلق آزرمي ندارد
مشقت خانه عشق آشياني
محلت ديده بي دودماني
بخون آغشته اي سودا مزاجي
کهن بيمار عشق بي علاجي
چو چشم شاهدان پيوسته مستي
مغي کافر نهادي بت پرستي
چو زلف کافران آشفته کاري
سيه روئي پريشان روزگاري
هميشه بر بلاي عشق مفتون
سراپاي وجودش قطره خون
نباشد در پي مالي و جاهي
نباشد هرگزش روئي به راهي
ز غم هردم به صد دستان برآيد
ز بهر خط و خالش جان برآيد
ز شيدائي و خود رائي نترسد
چو نادانان ز رسوائي نترسد
شود حيران هر شوخي و شنگي
نباشد هرگزش نامي و ننگي
هرانکو داردش چون ديده در تاب
نهانش را به خون دل دهد آب
درون خويش دائم ريش خواهد
بلا چندانکه بيند بيش خواهد
هميشه سوگواري پيشه دارد
هميشه عاشقي انديشه دارد
ز دور ار سرو بالائي ببيند
به پايش در فتد دردش بچيند
چو دست نار پستاني بگيرد
به پيش نار بستانش بميرد
ز بهر خوبرويان جان ببازد
به کفر زلفشان ايمان ببازد
تو گوئي عادت پروانه دارد
به جان خويشتن پروا ندارد
من از افکار او پيوسته افگار
من از تيمار او پيوسته بيمار
به نور چشم بيند هر کسي راه
دل مسکين ز چشم افتاده در چاه
مرا دل کشت فرياد از که خواهم
اسير دل شدم داد از که خواهم؟
ز دست اين دل ديوانه مستم
درون سينه دشمن ميپرستم
نديده دانه اي از وصف دلدار
به دام دل گرفتارم گرفتار
بدينسان خسته کسرا دل مبادا
کسي را کار دل مشکل مبادا
ز دست دل شدم با غصه دمساز
خدايا اين دلم را چاره اي ساز
مرا دل در غم دلداري افکند
به دام عشق گل رخساري افکند