عشق گنجيست دل چو ويرانه
عشق شمعيست روح پروانه
در بيابان عشق ميگردد
روح مدهوش و عقل ديوانه
دست تا در نزد به دامن عشق
ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان که دنيا را
پشت پائي زدند مردانه
آدم از دانه اوفتاده به دام
آه از اين دام واي از آن دانه
عمر در باختيم تا اکنون
گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امروز گر به دست آريم
دامن يار و کنج ميخانه
آه از اين صوفيان ازرق پوش
که ندارند عقل و دانش و هوش
رقص را همچو ني کمر بسته
لوت را همچو سفره حلقه بگوش
از پي صيد در پس زانو
مترصد چو گربه خاموش
شکر آنرا که نيستي صوفي
عيش ميران و باده ميکن نوش
خيز تا پيش آنکه ناگاهي
برکشد صبحدم خروس خروش
با صبوحي کنان درد آشام
با خراباتيان عشوه فروش
رو به ميخانه مغان آريم
باده در جام و چنگ در آغوش
خيز جانا چمانه برداريم
باده هاي مغانه برداريم
اسب شادي به زير ران آريم
و ز قدح تازيانه برداريم
بيش از اين غصه جهان نخوريم
دل ز کام زمانه برداريم
زهد و تسبيح دام و دانه ماست
از ره اين دام و دانه برداريم
شاهد و نقل و باده برگيريم
دف و چنگ و چغانه برداريم
پيش زانکه ناگهان روزي
رخت از اين آشيانه برداريم
يک زمان چون عبيد زاکاني
راه خمارخانه برداريم