نماند هيچ کريمي که پاي خاطر من
ز بند حادثه روزگار بگشايد
خيال بود مرا کان غرض که مقصود است
حصول آن غرض از شهريار بگشايد
بدان هوس بر سلطان کامران رفتم
که از عطاي ويم کار و بار بگشايد
ز پيش شاه و وزيرم دري گشاده نشد
مگر ز غيب دري کدر کار بگشايد
عبيد حاجت از آن درطلب که رحمت او
اگر ببندد يک در هزار بگشايد