در عبرت از عاقبت کار شاه شيخ ابواسحاق

سلطان تاج بخش جهاندار امير شيخ
کاوازه سعادت جودش جهان گرفت
شاهي چو کيقباد و چو افراسياب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
پشتي دين به قوت تدبير پير کرد
روي زمين به بازوي بخت جوان گرفت
در عيش ساز و عادت خسرو بنا نهاد
در رسم و عدل شيوه نوشيروان گرفت
ايوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت
در وي نشست شاد و قدح شادمان گرفت
هر بنده اي که بر در او جايگاه يافت
خود را امير خسرو صاحبقران گرفت
بنگر که روزگار چه بازي پديد کرد
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
جوشي بزد محيط بلائي به ناگهان
ملک و خزانه و پسرش در ميان گرفت
يا سوز و گريه اي که بهم برزد آن بنا
يا دود ناله اي که در آن دودمان گرفت
کان بوستان سراي که آئين و رنگ و بوي
خلد برين ز رونق آن بوستان گرفت
اکنون بدان رسيد که بر جاي عندليب
زاغ سيه دل آمد و در او مکان گرفت
قصري که برد فرخي از فر او هماي
سگ بچه کرد در وي و جغد آشيان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبيد
عبرت هزار بار از اين مي توان گرفت
بيچاره آدمي چو ندارد به هيچ حال
نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت
خوشوقت مقبلي که دل اندر جهان نبست
واسوده خاطريکه ز دنيا کران گرفت